سالها بود که درس میخواندم
بارها امتحان دادم اما این بار این آزمون با دیگر آزمون ها متفاوت بود!
این بار امتحانم لذتی داشت وصف ناشدنی!
دوران کارشناسی آن هم کارشناسی ریاضی را گذرانده بودم اما در آزمونها معمولا راه حلهای استاد را که فهمیده یا نفهمیده از بر کرده بودیم روی برگه امتحان می آوردیم، فرمول ها باید حفظ می شد!
کمتر می شد به سوالی بر بخوریم که خودمان به حل آن بپردازیم یا راه حلی غیر از راه حل استاد ارائه دهیم و چه بسا ارائه راه حل غیر از آن غلط محسوب میشد پس اصلا فکرش را هم نمی کردیم.
دوران ارشد را هم گذراندم اما نه در ریاضی این بار در فلسفه در هستی شناسی، در شناخت اصل حقیقت.
همیشه انتظارم از فلسفه فهم بود. فهم هستی، فهم حقایق، اما در دانشگاه در بعضی کلاس ها فکر می کردی به جای فلسفه تاریخ و جغرافیا میخوانی به خصوص سر امتحان! باید جزوه را از بر می کردی تا مورد پسند استاد قرار گیرد. حتی گاهی باید از کلمات خود استاد استفاده میکردی وگرنه نمره نمی آوردی!
عینا امتحان کردم و با تمام وجود چشیدم و به حال خودمان تاسف خوردم!؟
خوانده بودم در آنور دنیا! کلاس های فلسفه و امتحان آن کاملا مبتنی بر اندیشیدن است. اصلاً فلسفه یعنی اندیشه و اندیشیدن! اما اینها برایم رویا شده بود، آرزویی دراز و دست نایافتنی! می گفتند در کلاسهای فلسفه شان سوالات اینگونه است مثلا: فلان مسئله را با توجه به نظر فلانی تشریح کنید. یعنی طالب علم باید آنقدر خوب فهمیده باشد که بتواند با توجه به مبانی مسائل را تحلیل کند!
از حفظیات بریده بودم، آمده بودم فلسفه که بیشتر اندیشه کنم اما.
حوزه علمیه را هم دیدم هرچند یکیدو استاد- شکر خداوند- غیر از این بودند اما برای امتحان ها باز هم چون سایرین بود؛ البته برخی دروس ماهیتشان هم حفظی بود.
جلسه امتحان همیشه برایم فشار بازگرداندن محفوظات ذهنی را داشت، اما این بار متفاوت شد!
تصورش را هم نمی کردم جزوه را خوانده بودم، کلی هم تحلیل کرده بودم چون شیوه استادم در کلاس چنین بود. تحقیقات خود را هم خواندم و تحلیل کردم و بعضاً دوباره بر روی برگه آوردم.
برای امتحان رفتم. نشستیم بر روی صندلیها. مثل همیشه قرآن خواندند. دعای فرج خواندیم و آغاز کردیم. برگه ها را توزیع کردند. طبق معمول از سوال اول شروع کردم به خواندن.
سوال اول که در جزوه نبود!
رفتم به سراغ سوال دوم. آن هم مستقیماً در جزوه نبود!
سوال سوم هم انگار نبود! سوال چهارم آن هم نبود!!
از ۷ سوال فقط یکی یا دو تا، تا حدودی در جزوه کلاسی یافت میشد!؟
باید می اندیشیدیم. باید در امتحان هم اندیشه می کردم، فقط فکر و تحلیل. و از هر آنچه تا به حال و در کلاس آموخته بودم بهره می بردم تا به سوالات پاسخ دهم!
لذت ماجرا همین جا بود تحت فشار همه جا ساکت و مینوشتیم. باید به تمام آموخته هایم مراجعه میکردم نه فقط حافظه ام! و نه فقط مراجعه، که تحلیلی جدید آن هم در جلسه آزمون ارائه می دادم و می نوشتم.
واقعا لذت بردم!
همان سر امتحان به نکات جدیدی پی بردم! برای خودم هم جالب بود. این تنها درسی بود که در سیستم آموزشی از امتحانش لذت بردم. البته ناگفته نماند از امتحان فلسفه استاد دیگری هم لذت بردم. استاد عبودیت ولی کلاس خارج از سیستم آموزشی حوزه تعریف شده بود. آن هم همینطور بود باید فقط میاندیشیدی. از محفوظات به کار تو نمی آمد اما آن زمان شاید چون از اول راه بودم اینقدر لذت نکردم که از امتحان معرفت شناسی این استاد لذت بردم.
خدا روزیمان را وسیع گرداند!
درباره این سایت